برای شلمچه
در بازارهای شهر چیزی نیافتم که باب تو باشد ، آنچه از وجودم بود برداشتم و اکنون به رسم تقدیر از زحمات بی دریغی که برای رشد و تعالی ما تحمل نمودی تقدیمت میکنم ، یک شاخه گل خاطره و یک دل خون ،ارزانی خون پاک شهیدانت ، عکسهای آلبوم را مینگریستم ، دلم برای خودم سوخت چقدرپیر شده ام ، چهره شاداب آواره من در دامن تو کجا و این قیافه کنونی ، اما به خاک مقدست قسم که احساسم نسبت به تو و دوران تو هیچ تغییری نداشته است.
باور کن ای شلمچه بی یاد تو زندگی ، به مرگ هم نمی ارزد .وقتی در شهر افکارم را به تمسخر میگیرند و پشت سرم برای هم چشمک میزنند و بخیال خودشان دستم می اندازند ،وقتی حتی نزدیکترین کسانم از اینکه شلوار خاکی میپوشم سرزنشم میکنند.
غریبه میگوید :لذتها را فدای خاطره کردن حماقت است و دوست نوازشم میکند که بالاخره بایستی واقعیتها را پذیرفت .
دوستی که تو را ندیده است ، ناگهان زمزمه شیرین تو در گوشم نجوا میکند که
« فاصبر ان وعدالله حق و لا یستخفنک الذین لا یوقنون »
صبر کن ، صبر کن آن خدائی که توانست شاهکاری به عظمت کربلای ۵ را خلق کند ، و بر سر وعده اش استوار است .
اما دل ، آرام در گوش جانم میخواند که:
دلخور مشو ، تاب بیاور ، از آن کس که ندیده است ونشنیده انتظار چه را میبری ، بگذار خیال کنند تو ساده ای ، پرتی ، دیوانه ای ،بگذار خیال کنند ، پول ، گمشده همیشگی آدمی است ، بگذار....
بالاتر از رقصیدن هیچ کمالی برای یک جوان متصورنیست ، بگذار خیال کنند زرنگی یعنی به هر قیمتی معشوقه ای دست و پا کردن و برای رضایت او هر غلطی کردن ، ...
آری بگذار خیال کنند ، چه انتظار داری مگر آنها میدانند؟؟
مگر آنها از لذت شور انگیز جان دادن ذره ای چشیده اند؟
مگرآنها میدانند برای خاطر محرومان تیر خوردن چه لذتی دارد؟
مگر آنها میدانند به حمایت از بی کسانآواره بیابانها شدن چه شور انگیز است ؟ تو وقتی میگوئی محمودی در کرخه بود که با دانه به دانه جملاتش میتوانستی زیباترین سرودهای پاکی را بسرائی ، او نمیفهمد .
تو چه میگوئی ؟
محمود و کرخه و پاکی ،هیچ کدام برای او مفهوم نیست .
تو وقتی می گویی غروبهای شلمچه ، غربت انسان را چون پتکی گران برسرش میکوبید ، متاسفانه او از پشت دیوارهای تو در تو و زیر سقفهای کاذب ، هیچگاه غروب را نمیبیند و غربت برای او وقتی است که در الواطی هایش رفیقی نداشته باشد . وقتی تو میگوئی صدای تموج اروند ، صدای قافله سالاری بود که گذر بی وقفه عمر را مدام زمزمه میکرد ، او حتی از شنیدن واژه مرگ وحشت دارد ، تو وقتی میگوئی ، نسیمی که در شیارهای کرخه می وزید با هر هجومش عقده ای کهنه بر جان آدمی میریخت او فوراً قهقهه میزند …،
ای شلمچه خوبم ، وقتی گیر و دار شهر دلتنگم میکند ، و صحنه های تکراری و بیروح زندگی مصرفی حیثیتم را به بازی میگیرد ، بگوشه ای پناه میبرم و جز سکوت همه را از اطرافم می تارانم ، جان خسته ام را راهی کویت میکنم که برو ، برو بیچاره برو ،پرواز کن ، از دشتها و کوهستان ها بگذر و برو و بر بام شلمچه بنشین و از مرغان آنجا بپرس که راه رهایی از بند چیست ؟
ای شلمچه تو گمان کرده ای وقتی بلبلی راگرفتار قفس میکنند ، عشق باغ را نیز از او گرفته اند ، نه نه به چشمان غمزده اش نگاه مکن ، اول بهار که میشود ، درست وقت موسم گل در کمال حیرت همگان ، نغمه عشقش بیاد همدمان قدیمی اش فضا را عطر آگین میکند .
ای شلمچه هر چه در توان داری ستم کن ، دل بسوزان ، نامهربانی کن ، اما قطره قطره اشکهای ما ، فردا شاهد جفا کاری های تو خواهند بود ، ای به قربان آسمان ابریت، وقتی مرغی را در کمال بیهوشی ،حصار قفس میکنند ...
تا کنون از خود پرسیده ای که چراوقتی بخود می آید، با تمام توان سعی دارد که از مرز میله ها بگریزد ،
چشمهای ما ای شلمچه آنچه را که نباید ببیند دید و به قول بزرگی ،همین چشمها قاتل بی چون و چرای ما شد ، سنگهای بلا تمام بالم را بخون کشیده است .
اما باز جز بام تو ای شلمچه هیچ خلوتی دل انگیز نیست ، ای رفیق جفا کار من ....
اکنون خوب میدانم که چرا زینب دوست داشت فقط از کربلا بشنود ، خوب میفهمم که چرا امام سجاد هر کس که نینوا را یاد میکرد به هر بهانه ای ، دعا مینمود ،
گر چه تنها چاره فراق ، صبوری است ، اما صبر من ای شلمچه تو را ستمگری آموخته است ، ای آرامگاه حمید ، ای عروج گاه برقعی ، ای مقتل کریم زاده ، ای رد پای مجید بر سینه ات ، ای قصه شیرین لطیفیان در دفترت.
ای قطرات خون کمیل بر دامنت.
یاد ما باش ای یار فراموش نا شدنی ما ای شلمچه .
والسلام
مصطفی رحیمی