شهید علی اصغر مشکی
جهادگر
نخستین پسر عباسعلی(مشهور به عباس) در تاریخ خردادماه هزار و سیصدو سی و پنج در روستای حاجی آباد بستجان دامغان دیده به جهان شود. نامش را علی اصغرگذاشتند. علی اصغر از زمانی که یادش میآمد دیده بود که پدرش با شور و احساسات خاصی نوحه می خواند. از همان بچگی رفتار پدرش در موقع نوحه خوانی را تقلید میکرد.پدر و عموی او مشهدی ابوالقاسم با آنکه سواد نداشتند، نوحه های بلندی را حفظ بودندکه هنگام حرکت دستههای عزاداری میخواندند. آن دو برادر همراه فرود و فراز اشعارحرکت میکردند و سرعت خودشان را کم و زیاد میکردند و گاهی هم به هوا میجستند. حرکات واشعار آنها بر دیدههای خودشان قبل از دیگران اشک مینشاند. این دو برادر سال رابه جهت مراسم محرم آن دوست میداشتند. هر دوی آنها مشترکاً یک طوق داشتند و روز هفتم با اندوختۀ زحمت کشی یک ساله شان ازعزا داران امام حسین(ع) پذیرایی میکردند.
مادر بزرگش مشهدی زبیده نیز نوحه خوان و مداح بود. زن هنرمندی که برای خانمها هم قابله بود و هم نوحه خوان.
خداوند به مشهدی عباس دو پسر دیگر و چهار دختر داد. مخارج زندگی مجبورش کرد که سال هزار و سیصد وچهل هفت به تهران کوچ کند. در منطقۀ علی آباد جنوب تهران ساکن گردید و کارگر راه آهن شد.
پاتوق مشهدی عباس مسجد علیبن ابی طالب(ع) بود. اذان میگفت، نوحه میخواند و هر کار دیگری که از دستش بر میآمد برای مسجد انجام میداد.
در همان اطراف زمین اجاره میکرد و در ایام بیکاری صیفی میکاشت.علی اصغر از زمانی که دانش آموز بود به پدرش در کشاورزی کمک میکرد. تابستانها وروزهای جمعه کارگری میکرد تا پول تو جیبیاش را تأمین کند. یکی دو تابستان هم کارخانۀ پتو بافی کار کرد.
سال پنجاه و هفت که دانش آموز سال آخر رشتۀ ماشین افزار بود، فرصت یافت تا با تمام وجود خودش را وقف انقلاب کند. از جانب خانوادهاش خاطر جمع بود چون خود آنها نیز شیفتۀ امام خمینی(ره) و انقلاب بودند.
سال پنجاه و هشت برای اعزام شدن به سربازی در ژندارمری ثبت نام کرد. همین که به او اعلام شد که آنها را معاف کردهاند، به مسجد سیدالشهدای نازی آباد رفت و برای اعزام در جهاد سازندگی ثبت نام کرد.
دهم شهریور پنجاه و هشت به سنندج اعزام شد. مشاهدۀ روستاهای طاغوتزدۀ آن دیار که اثری از آب، برق، بهداشت و دیگر امکانات در آنها نبود او را منقلب کرد.یکی دو بار به مرخصی آمد و هر بار چند کارتن دارو تهیه کرد و به سنندج برگشت.
دفعه آخر که به مرخصی آمده بود همین که چشم عبدالحمید، برادر کوچکترش به او افتاد، خیلی تعجب کرد. او متوجۀ موضوع شد و گفت:« دادش جان چکار کنیم اگرریشامون را نزنیم ضد انقلاب ممکنه برامون دردسر درست کنه، اون از خدا بیخبرها هر که ریش داشته باشه را با خودشان میبرن! مجبورم شیش تیغه کنم.»
چند شب به رفتنش کار داشت که حاج عباس، پدرش برای او از یک دخترخانم خواستگاری کرد. فردای آن شب عبدالحمید به او گفت:« حالا که نامزد داری بهتره که بری جهاد سازندگی شهر خودمون و به مردم روستاها کمک کنی، همه جای روستاهای ایران ویرانیه!» علی اصغر خندید و گفت:« باید با من بیایی تا معنی فقر و فلاکت را بفهمی هر چه بگم کمه، تازه اونجا هم دارن کار میکنن، وجودم در کردستان مونده.»
هفدهم اسفند پنجاه و هشت خانوادهاش از رادیو شنیدند که علیاصغربه اسارت حزب دمکرات در آمده است. خیلی نگذشت که مطلع شدند آنها را به زندان دولتوی سردشت بردند.
مشهدی عباس آرام و قرار نداشت. حاضر بود هستیاش را بدهد و پسرش راآزاد کند. روزهای پنجشنبه در جلسات خانوادۀ اسرایی که در دست ضد انقلاب اسیربودند شرکت میکرد.
در آخرین جلسه مادر علی اصغر هم همراه پدرش در آن جلسه شرکت کرد.همان روز اعلام شد که قرار است، پنج نفر از اسرایی که مدت اسارتشان بیش از دیگران است را با پنج اسیری که از ضد انقلاب گرفتهاند، مبادله کنند. علی اصغر جزء پن جنفری بود که میبایست مبادله شوند. پدر و مادر علی اصغر غرق خوشحالی شدند.
در میان سر و صدا و همهمۀ حضار بلندگو اعلام کرد بین اسرا سرگردخلبانی است به اسم حقیقت که به شدت بیمار است و اگر آزادیاش به تأخیر بیفتد امیدی به زنده ماندنش وجود ندارد. اگر خانوادۀ یک اسیر اجازه بدهند ما نام حقیقت را درلیست به جای فرزندشان بنویسم و فرزند آنها در نوبت بعدی آزاد گردد.
لحظاتی سکوت بر جلسه حاکم شد. نفسها در سینهها حبس شده بود و همه فکر میکردند. مشهدی عباس با خانمش مشورت کرد و در میان ناباوری بقیه اعلام کرد که اسم سرگرد حقیقت را به جای علی اصغرش بنویسند.
یک ماهی که از این ماجرا گذشت و آنها همچنان منتظر بودند تا نوبت آزادی علی اصغر شود که رادیو در تاریخ هفدهم اردیبهشت سال هزار و سیصد و شصت اعلام کرد زندان دولتو توسط عراق بمباران شده است و افرادی که درآنجا اسیر بودند همگی به شهادت رسیدهاند.
برای آشنایی بیشتر با جنایات گروهکهای ضد انقلاب قسمتی از گزارش یکی از افرادی که در این زندان بود و پس از بمباران به دست حزب بعث به اسارت درآمد را میخوانیم:
طبق شرح حالی که به اختصار راجع به کردستان دادم بنده از ستادمرکزی سپاه به اتفاق 77 نفر از پادگان ولیعصر در ماه مبارک رمضان در اواخر تابستان به کرمانشاه اعزام شدیم و در آزادسازی سنندج و سپس دیواندره و سقز با شهیدانی مانند محسن چریک، سلیم توری، صیاد شیرازی، بروجردی و ... همرزم بوده و پس ازآزادسازی شهر سقز به همراه یکی از برادران ارتشی که برای نماز به مسجدی در سقزرفتیم اسیر شده و از آنجا با پای برهنه، گرسنه و تشنه تا 15 کیلومتر از کوههاعبور کردیم و سپس ما را به بوکان و در آنجا توسط مسئولین حزب دمکرات و سعید سلطانپورکه عضو شورای مرکزی چریکهای فدایی خلق بودند محاکمه و در سحرگاه محکوم به اعدام شدیم که به دلیلی که هنوز هم نمیدانم اعدام صورت نگرفت و من به همراه این برادر ارتشی و سه نفر هموطن کُرد زبان به پادگان مهاباد اعزام شدیم و در مهاباد هم محاکمه شدیم و از آنجا ما را به شهرستان سردشت بردند.
در سردشت بنده را به اتفاق شهید ترکان و شهید شیری محاکمه کردند ومحکوم به اعدام شدیم که بنده و شهید علیپور که بعدها نماینده مردم سردشت درکردستان شدند و همچنین چهار شهید دیگر شهید ترکان و شهید شیری، ملکوندی و... به محل اعدام بردند که آن چهار شهید را اعدام کردند ولی بنده و شهید علیپور (که بعدها توسط عمال مزدور ضدانقلاب کردستان، در تهران ترور شد) را بعد از سردشت به روستاهای مختلف و عاقبت همراه سی نفر دیگر به زندان دولتو که در واقع یک طویله بودبردند. پس از نظافت طویله با یک پتوی نظامی و لباسهای خونین و قوطی کنسروی که مادر مسیر پیدا کردیم که بعدها همان ظرف غذا و هم ظرف ... ما شد، اسکان پیدا کردیم.
تمامی امور زندانیان، توسط خود زندانیها صورت میپذیرفت، ازبهداشت، درمان، البسه و کمکهای اولیه که طبق قانون ژنو برای اسرا الزامی میباشد خبری نبود. روزانه یک قرص نان که در خود طویله طبخ میکردیم و با یک وعده غذا که از آب گوجه و بعضی مواقع هم گندم که بیشتر آن هم آلوده بود رفع گرسنگی مینمودیم وبرای استحمام با یک حلب آب و آتشی که درست میکردیم هفتهای یکبار آن هم بدون صابون حمام میکردیم. باتوجه به اینکه در طویله بودیم از شپش و سایر حشرات موذی رنج میبردیم. از پزشک هم خبری نبود؛ وقتی شکنجه میشدیم زخمها تا مدت مدیدی حتی به عفونتهای شدید تبدیل میشد و تنها یک پزشک اسیر داشتیم به نام آقای دکتر سیدمسعود خاتمی که او هم بدون امکانات مداوا میکرد. در زندان به هیچ وجه جا نبود وبعضی از اسرا در آخور طویله استراحت میکردند! ارتفاع سقف آنجا تنها 50 سانتیمتربود و به قدری جا کم بود که اسرا نمیتوانستند حتی خود را جابه جا کنند.
منبع وب دیار و نادیار
مصاحبه با عبدالحمید مشکی برادر شهید