پایی که جا ماند
مراروزی به کویی راه افتاد از آن روز این جهان ازچشمم افتاد
چودیدم مردی شاداب در راه ولی یک پا ندارد او همراه
سراغی از پای او گرفتم پشیمان گشتم ازآنچه که گفتم
نگاه من برایش رنجور بود نه آن دردی که سالها هم رهش بود
زنادانی سوالی کردم از او کجا مانده آن پای ترسو؟
شکستم قلب آن مرد خدا را نیاورد تاب دگر مرد همراه
چو او بود مردی خجسته به نرمی گفت رازهای گذشته
نگاهش رفت سوی دور دستها زمان آتش و دود و ستم ها
زمانی که دشمن قد علم کرد دلم دیگر در اینجا تاب نیاورد
نهیبی زدم بر این پاهای خسته کجایید ؟رفتند یاران دسته دسته
همان پایی که گویی جا مانده جلوتر گام برداشت ز خانه
شتابان می رفتن سوی دشمن اصابت کرد همان با مین دشمن
نمیدانم هم اکنون او بخواب است؟ ویادرسوی دیگر او براه است؟
همین دانم که من در خواب ماندم از آن پایی که گویی جا ماندم
مشو غمگین از آن پایی که مانده دعا کن بر رفیق جا مانده
فقط خواهشی دارم ز یاران نگویید پا مانده زیر باران
التماس دعا